آروینآروین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 14 روز سن داره

آروین شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

وسعت دوست داشتن(9 ماهگی عزیز دوردونه)

آروینم خداوند تورا به من هدیه دادو من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ... نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شودانگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست ، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه؟نمی دانم... اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من وتوپیداست. آرام جان من....اگرآزردمت یافراموشت کردم،فراموش مکن که تورا با فرشته ها پیوند زده اند. میان باغچه کوچک بهشتی خود...جایی برایم بگذار همیشه دوستت دارم کسی ...
8 مهر 1393

8 ماهگی

قند عسل 8 ماهگیت مبارک شايد خدا تو را به خاطرِ اين به من داد كه هم وزن معصوميتت دوستت داشته باشم شاید بايد باهم بخنديم و برقصيم رهاي رها شايد به خاطر ِ اين تو يك تكه از من شدي كه خدا به من اجازه داد تكه هاي احساسم را در تو تكثير كنم. راستي خبر داري ؟ مادرت شاعرك ِ باراني ِ گرميست از تبار احساس... جانكم ، دلتنگي هايم را ببوس تا تمام ِ گريبانم بوي تو را بگيرد. تا نقش لبهاي كودكانه ات با طعم ِ مبهم ِ دنياي يك نفره ات روي پوستم بماند. يك تكه از من كه نامش دل است ديوانه وار دارد تو را هر روز عاشق تر ميشود. مي خواهم تو را در مزرعه ي احساسم بكارم تا باران بي دليل از ابر نبارد. مي خواهم خدا را ببوسم كه...
28 شهريور 1393

کار جدید

نفسم داری بزرگ میشی 2 هفته هستش که قشنگ میشینی بدون کمک از دیروز هم شروع کردی به چهار دست و پا رفتن که میخواهی ی چی برداری کلی گریه میکنی تا بری برداری من هم اصلا کمکت نمیکنم فقط تشویقت میکنم که بیایی سمتش تا برداریش عصر که میشه باید حتما دد بری همش میگی ت ت  حتی اگه شده باید بیارمت تو کوچه که ماشینارو نگاه کنی از اون به بعد هم منتظر بابا جونی که بیا خونه وقتی که میاد کلی سرو صدا و جیغ میکشی خوشحالی میکنی که بابا جون اومده خلاصه دلبریات زیاد شدن هر روز هزاران بار شکر خدا رو میگم که تو عزیز رو به ما داده خیلی دووووووووست داریم پسرکممممممممممممممم اینم عکس محجبه پسملی ...
7 شهريور 1393

7 ماهگی

7ماهگیت مبارک عزیزکم كوچك رويايي ِ من دنيا اگر خودش را بكشد نميتواند به عشق من به تو شك كند. تمام ِ بودنت را حس مي كنم ... حاجتي به استخاره نيست عشق ما ... عشق من به تو عشق تو به من يك پديده است ... يك حقيقت بي نياز از استخاره و ُ گمان صداي قلب تو ... صداي زندگيست. زندگي را دوست داشته باش نازنين ِ من زندگي را زندگي كن عاشقانه كودكانه... حتا وقتي بزرگ شدي كودكانه زندگي كن جانكم مادرانه ترين لحظه هاي امروزم همين لحظه است... همين لحظه كه با تمام جان ِ عاشقم دوستت دارم را يواشكي به تو هديه ميكنم.. . تو خوب ميداني كه من چقدر شاعرانه با تو حرف ميزنم. .. تو خوب ميداني كه... ...
29 مرداد 1393

عکس های جوجه

دیروز بردمت بهداشت برا وزن کردنت شده بودی 8360 قدت 68 و دور سرت 44 همه چی نرمال بود برات آزمایش برا کم خونی نوشتن مثل اینکه اجباری شده زیر 1 سال همه باید برن. تو هم باید بری نفسم دیگه از امروز هم باید آبمیوه بخوری خلاصه مامانی خیلی شیطون شدی میخواهی چهار دست و پا بری نمیتونی همش گریه میکنی میخواهی بشینی همش ی چی دستت باشه از دستت که بیفته گریه میکنی من و بابا جون میخواهیم میوه یا غذا بخوریم گریه میکنی که به تو هم بدیم خلاصه خیلی آتیش پاره شدی میشینی تو روروئک همه جا رو به هم میریزی من همش باید دنبال تو باشم خونه رو مرتب کنم اشکال نداره تاج سرم هر کار دوست داری انجام بده مامان دورت بگرده. ...
29 مرداد 1393

عکس

اینم عکسای 200 روزگی قند عسلم که قولشو داده بودم مبارکت باشه گلم اینم عکسای نشستن توپولی که خودش میخواد غذا شو بخوره ...
25 مرداد 1393

200 روزگی

آروین تو ؛ باشکوه ترین واقعیت ماندگار رویای مایی ... تو بهانه ی شیرین هر نفس مایی ... آروینم! با آمدنت حتی زمین هم آرزوی دیگری ندارد. پس هر لحظه خدا را شكر مي كنم و از او مي خواهم هر لحظه، همه جا و همه وقت نگه دارت باشد. 200 روز از امدنت به این دنیا میگذره تو این 200 روز خدا دنیا رو به من و بابات داده من و بابایی به خاطر وجود تو درزندگیمون خیلی خوشحالیم و از خدا ممنونیم . فندق کوچولو دوست داریم . شب 200 روزگیت ی کیک درست کردم سه تایی ی جشن کوچولو برا پسرم گرفتیم خیلی خوش گذشت تو هم وروجک همش میومدی جلو دست میزدی به کیک با هزار مکافات تونستیم ازت چند تا عکس بگیریم عکسای 200 روزگیتو تو پست بعدی میذارم ...
12 مرداد 1393

گردش

گل خوشکلم اولین بار در تابستون به گردش بردمت عید فطر رفته بودیم بم خیلی هوا گرم بود واسه همین بابا جون با دایی جون رضا تصمیم گرفتن بریم دهبکری که هواش خیلی خنکه ولی متاسفانه بابا باهامون نبود جاش خیلی خالی بود خیلی بهمون خوش گذشت بابا جون مامان جون خاله جون دایی جون اینا هم بودن اشکان هم نبود ولی جا بابایی جون خیلی خالی بودبابایی جوووووووووووووون ما خیلی دوست داریم. ...
9 مرداد 1393