آروینآروین، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

آروین شاهزاده کوچولوی مامان و بابا

عکس

اینم عکسایی که قولشونو داده بودم گل پسرم دخمل شده اونم چه دخمل خوشکلی اینم  عکسی که پسرم با لباس تولدش گرفته ولی نشد براش تولد بگیریم   تو این عکس عسلی سوخته بود مامان براش بمیره   اینم اولین برفی بود که آروین کوچولو دید و بابا براش آدم برفی درست کرد   ...
17 فروردين 1394

عید

عیدتون مبارک سلام  بعد از ی مدت طولانی  آروین کوچولو دوباره با دوستاش در ارتباطه خیلی دلمون تنگ شده بود امیدواریم که همه سالی سرشار از سلامتی و شادی  داشته باشید  تو این مدت کلی اتفاقای خوب و بد واسه آروین اتفاق افتاد که سر فرصت همه رو مینویسم ولی در حال حاضر آروین طلا شده ی پارچه آتیش اگه بدونید فندوق  کوچولو چقدر شیطون شده  خیلی هم آقا و بزرگ شده  مامان قربونش بره که تازه یاد گرفته حرف میزنه کلمه هایی که میگه اینا هستن بابا-بعضی وقتا هم میگه بابی  مامان - دد- به به-یعنی په په نانا-یعنی رعنا اسم دختر عمو جونشه ده - یعنی بده ایشالله تو پست بعدی عکسایی که تو...
10 فروردين 1394

اسباب کشی به خونه جدید

تا چند روز دیگه اسباب کشی داریم دست بابایی درد نکنه واسمون خونه ساخته بالاخره داریم میریرم خونه خودمون خیلی خوشحالیم. منم دارم وسائلارو کم کم جمع میکنم همه رو جعبه جعبه جمع میکنم ولی آروین طلا مگه میذاره باید خواب باشه تا من بتونم کارامو انجام بدم اگه بیدار باشه اولا نمیذاره دوما تا ازشون نشکنه خیالش راحت نمیشه خلاصه جوجه قشنگم بهم کمک میکنه تا کارا سریع تر انجام شن مامان قربونت بره که اینهمه بلا شدی مامان هم باید تا آخر هفته همه کارارو انجام بده تا اسباب کشی کنیم بابا جون دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی دوست داریم و هر دومون میبوسیمت شاید ی مدتی نتونیم بیاییم به وبلاگمون سر بزنیم ولی سعی میکنیم هر چه زود تر بیاییم اینم چند تا عکس از شیطنتای آ...
3 آبان 1393

شهر بازی

فندقی و مامان چند روز پیش که بابایی اومد خونه خیلی حوصله هر دومون سر رفته بود که من پیشنهاد شهر بازی رو دادم بابایی هم قبول کرد که رفتیم سه تایی شهر بازی فندقی انچنان هیجان زده شده بودی که از دیدن وسائل شهر بازی دهنت باز مونده بود برات فقط یدونه وسیله مناسب بود که سوار شدی کلی هم ذوق کرده بودی عزیزم من و بابا هم ازت عکس و فیلم میگرفتیم از این به بعد قول میدیم حداقل هفته ای یکبار ببریمت اخه خیلی دوست داشتی عزیزم ...
17 مهر 1393

سر ما خوردگی طولانی فندق کوچولو

آروین طلا چند روز پیش ی کوچولو سرما خورد مامان برات بگه که بردمت دکتر ولی به جای اینکه روز به روز بهتر بشی بدتر شدی تو مدت سرما خوردگی 2 بار دکتر بردمت هر چی بهت رسیدگی کردم خوب نشدی کلی مامان و بابا برات غصه خوردن الان ی 2 روزی هستش ی کم بهتره ولی خوب خوب نشدی مامان و بابا حاضرن هر چی بلا و مریضی هست سر خودشون بیاد ولی تو همیشه سرحال و سلامت باشی پسرکم.این روزا کارات هم جالب شدن تمرین میکنی صدات قشنگ شه همش جیق میکشی کنار مبللا می ایستی که همش زمین میخوری چند ثانیه خودت می ایستی خلاصه خیلی جگررررررررررررررررر شدی برامامان وقت آزاد نذاشتی همش درگیر کارای تو هستم حتی وقت ندارم ی مطلب درست وحسابی واست بنویسم خلاصه بابایی رو که میبینی اینهمه ...
9 مهر 1393

وسعت دوست داشتن(9 ماهگی عزیز دوردونه)

آروینم خداوند تورا به من هدیه دادو من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه میپنداشتم نباشم ... نفس هایت که به گونه هایم ساییده می شودانگار آرامش بهشت را به چشمهایم میفرستی. دستهایت که می چرخد ومیان دستهایم پنهان می شود...خنده هایت که ریش میشوم وعاشق چشمهایت که عمق نگاهم را می کاود و من همیشه تو راکم داشته ام. از داشته هایم دلتنگ که میشوم انگارصدای گریه های توست ، تنها نوازشی که مرا بخودفرو میبرد که توفرشته ای یا نه؟نمی دانم... اما همین بس که چشمهای خداوند میان دستهای من وتوپیداست. آرام جان من....اگرآزردمت یافراموشت کردم،فراموش مکن که تورا با فرشته ها پیوند زده اند. میان باغچه کوچک بهشتی خود...جایی برایم بگذار همیشه دوستت دارم کسی ...
8 مهر 1393